مزینان
مزینان

مزینان

مزینان


- این پست، پست ماقبل آخر است! 


پرده اول


حدود سه سال گذشت! چقدر زود! و حالا داری سه ساله می شوی مزینان

همه این سال ها برایم مزینان بودی! آنجا که در دل کویر، در انتظار باران باید نشست! آنجا که باید امید داشت! 

اما اما 

اما خیلی زود امیدها به یاس تبدیل شد. به جای ابرها، کرکس ها آسمانت را پر کرده اند مزینان!

می شود یکبار هم که شده چشم باز کنی؟ کور نباشی؟ 

در این بیابان بی آب و علف، چشم انتظار آب نمان. 

آهای مزینان با تو هستم!

همه این سال ها همه این نوشته ها! که با اشک و آه، با خشم و داد، با غم و اندوه، با لبخند 

نوشته شد! از عشقی بود که از تو در دل داشتم! حالا اما 

دیگر وقت عاشقی ندارم! 

آهای مزینان بیدار شو، نفس هایت دارد به شماره می افتد! 

آماده مردن باش! مردن که نه، آماده تولد باش. 

خیلی دوست داشتم، مرگ تو را در پاییز به نظاره بنشینم! حیف که فرصت از کف رفت!



پرده دوم


برایم دوباره بخوان :


بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد

ای زردروی عاشق تو صبر کن وفا کن


و من در جوابت خواهم گفت :


دردی است غیر مردن آن را دوا نباشد

پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن


دیگر باید چمدان بست! چمدان سفر، باری ندارم، جز زبور آل محمد، یک انبان داده!  و ... 

یک چیزهایی را هم خیلی دوست دارم ببرم اما فکر کنم نمی شود! 

مثلا آن قطعه ای از بهشت خدا روی زمین که نام مدرسه فیضیه به خود گرفته!

نازنین مادرم را!

کوله بارم می دانی که سبک نیست! آماده حرکت نیست. 

ای کویر تنهایی، وقت جدایی ست؟



پرده سوم


عادت من همه این سالها این بوده، مسیری را برگزینم و همه وجودم را بر آن مسیر بگذارم. شاید از "إعمل لدنیاک کأنک تعیش أبداً" نشات گرفته شاید. هرچه هست از آن راضی م. کاش می شد روزگاری فرصتی پیش آید تا همه وجودم را برای علی مزینانی شدن بگذارم! برای عاشق شدن! 

علی شریعتی را دیدی چه کرد؟ پشت نامش مانده بود، پشت نام دکتر شریعتی گیر کرده بود تا آن روز که در فرودگاه در برگه های خروج نوشت : علی مزینانی. سخت بود اما توانست! از نام ش از شهرتش، از آنچه به آن دل بسته بود، دل کند. دل کندن اولین گام عاشقی ست. برخلاف آنچه که غالب افراد فکر می کنند، دل بستن عاشقی نیست، بند است. عاشقی یعنی دل کندن. باور می کنی مزینان؟   


اینکه چه داده ام و چه ستانده ام! چه بوده ام و چه شده ام! کجا بوده ام و حالا کجایم! حجم اندیشه و افکار! دارم به پانزدهم بهمن نزدیک می شوم به روز یکسال بزرگتر شدن! چه میگویم! این حجم افکار قلمم را سست کرده مزینان!

مزینان برای تو خیلی برنامه ها داشتم! مجموعه نوشته ها، داستان ها، اشعار! حیف که نشد حیف که نرسیدم! مزینان چه بد جوان مرگ شدی!

حالا به این باور رسیدی که این خانه موقت و ناپایدار است:

"زندگی انسان ، تمثیل آن مسافری است که از خانه ای موقت و ناپایدار ، بسوی مستقرِ ابدی خویش گام بر می دارد . پس اگر این خانه ها خانه های مجازی اند و ما مسافرانی در کوچ ، دیگر چه جای دل بستن و حسرت بردن ! دنیا نه جای درنگ و فراغت ، بلکه محمل رنجی است که آدمی پای بر آن می نهد تا روح ، در کشاکش ابتلائات عظیم، راهی بسوی عالم قُرب بجوید و مُهیای رجعت شود ."



پرده چهارم


می دانی مزینان، دلم خیلی می سوزد، برای مردمانت! مظلوم اند، مظلوم! خیلی مظلوم! مردمانت از پس دو هزار و پانصد سال رنج و بیداد پادشاهان قیام کردند تا حسینی باشند! اگر بگویم سرنوشت یزید پیدا کرده اند انصاف نیست اما این طور که پیش می رود دور از دسترس هم نیست! 

مردمانت خیلی زود به صحنه می آیند و خیلی هم زود صحنه را خالی می کنند!

 بین خودمان بماند، کمی تا قسمتی تنبل هستند! 

حافظه تاریخی ضعیفی دارند! 

زود قول می خورند! 

به آنچه که دارند ایمان ندارند، اگرچه که قوی ترین و کاملترین دین خدا باشد، آنچه که دنیا و آخرت آنها را تامین می کند!


مزینان هوایت ابری ست! حالا اگر باران می بارید، یک چیزی ولی از غبار و آلودگی لبریز شده، نمی توان نفس کشید مزینان!

مزینان قرار بود عاشقم کنی! چه شد؟ چه شد که خالی شدی از عشاق؟ بود کز طرفی؟ اصلا برایت مردی مانده که کاری بکند؟


مزینان در همه این سال ها، من خدایم را حس کردم، با من بارها حرف زد! گاهی کلامش آنقدر درعمق جانم می نشست که از خود بی خود می شدم، این را برای این گفتم که اگر روزی رسید که همه عالم گفتند خدا توهمی بیش نیست، تو باور نکنی! اگر چنین روزی رسید، استوار بمان، باور کن که خدا هست. کافی ست یکبار با پای برهنه روی شن های ساحل قدم بزنی، به پشت سرت که نگاه کنی، دو تا رد پا می بینی! آن یکی ردپای  خداست. 


مزینان مزینان، چه بگویم که یک سینه سخن دارم ... 



پرده پنجم


دوست داشتم شبیه شما شوم استاد! شبیه شما علی صفایی حائری یک عارف دانشمند، با یک پس و پیش البته! یک دانشمند عارف! اما حالا ... چه بگویم استاد! 

دوست داشتم شبیه شما شوم استاد علامه و انسان کامل محمدتقی جعفری! نکته بین دقیق و بی تعصب! 

دوست داشتم شبیه شما شوم استاد علامه عسگری! تاریخ فهم و عمیق بی تعصب! 

دوست داشتم شبیه شما شوم امامم و همه روح و جانم روح الله! در تو ذوب بودم! و هستم و انشالله باشم. من خیلی کوچکم و حقیر که حتی شبیه یکی از فرزندان برومندت باشم، اما دعا کن برایم امامم، حداقل شبیه مصطفی چمران عاشق پیشه ات زندگی کنم و بمیرم.  


زمستان است ... 

 


 

و پرده آخر 


قرار بود دیروز از حرم این پرده آخر را بنویسم و ارسال کنم! نشد! نمی دانم چرا، ولی دور هم نیست انشالله. 

دوباره ...

کنار جاده خضر جمکران، با همان معلول خسته ای که زیارت عاشورا می خواند

من هم همراه خواهم شد


فقط بگو کی و کجا وعده دیدار ما؟ 


16 بهمن 94


... 



باور کنی یا نه، بالاخره تمام شد! خیلی حرف بود برای گفتن! اما دیگه وقتی نیست. 

نقطه سر خط. جمله بعدی، پاراگراف بعدی، هفته بعدی، سال بعدی، دوره تحصیلی بعدی، دوره  زندگی بعدی، حیات بعدی ...


خداحافظ ای مزینان!


رخصت یا فاطمه معصومه(س)، رخصت یا صاحب الزمان ... 



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد