نگارا بفرما کجایی

ندیدم شهی در دل آرایی تو

 

به قربان اخلاق مولایی تو

تو خورشیدی و ذره پرور ترینی

فدای سجایای زهرایی تو

نداری به کویت ز من بی نواتر

ندیدم کریمی به طاهایی تو

نداری گدایی به رسوایی من

ندیدم نگاری به زیبایی تو

نداری مریضی به بد حالی من

ندیدم دمی چون مسیحایی تو

نداری غلامی به تنهایی من

ندیدم غریبی به تنهایی تو

ادامه مطلب ...

سراب (1)

کجایی سید حسن، هنوز هم در پس سیاهی این شب ها و روزها، شعر تو را زیر لب زمزمه می کنیم: 

ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت

جای ارزش های ما را عرضه ی کالا گرفت

احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست

فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد

زیر باران های جاهل سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوا نم کشید

با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگی ها عیب شد؟

خانه ی دل های ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت

 

ادامه مطلب ...

بدرود ای ماه خدا

واژه‌ رجب‌ را به‌ عظمت‌ معنا کرده‌اند. و مرجب‌ به‌ معنای‌ "مورد عظمت‌ قرار داده‌ شده‌" می‌باشد. 

گویند :  رجب نام جویی است در بهشت از عسل شیرین تر و از برف سفیدتر هرکه در این ماه روزه دارد از آن جویش آب دهند از این سبب ماه مذکور را رجب نام کردند،

پیامبر اسلام‌ (ص‌) فرمود: "رجب‌ برای‌ امّت‌ من‌ ماه‌ استغفار است‌، در این‌ ماه‌ به‌ محضر پروردگار از گناه‌ خویش‌ پوزش‌ بطلبید که‌ خداوند، بخشنده‌ مهربان‌ است‌." 

یا بقیه الله(عج) نمی دانیم که آیا درک کردیم عظمت رجب را، و آیا خداوند توبه ما را پذیرفت؟ نمی دانیم ... هرچه هست تو برایمان دعا کن و شفیع ما باش. تو را قسم به "یا من ارجوه" نگاهی به ما کن. 


صدا کن مرا

صدا کن مرا

صدای تو خوب است

صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

 که در انتهای صمیمیت حزن می روید

در ابعاد این عصر خاموش

 من از طعم تصنیف درمتن ادراک یک کوچه تنهاترم

بیا تابرایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است

و تنهایی من شبیخون حجم ترا پیش بینی نمی کرد

 و خاصیت عشق این است

 کسی نیست

 بیا زندگی را بدزدیم آن وقت

میان دو دیدار قسمت کنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم

بیا زودتر چیزها را ببینیم

ببین عقرباک های فواره در صفحه ساعت حوض

زمان را به گردی بدل می کنند

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام

بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را

 مرا گرم کن

و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد

و باران تندی گرفت

 و سردم شد آن وقت در پشت یک سنگ

اجاق شقایق مرا گرم کرد

در این کوچه هایی که تاریک هستند

 من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم

من از سطح سیمانی قرن می ترسم

 بیا تا نترسم من از شهرهایی که خاک سیاشان چراگاه جرثقیل است

مرا باز کن مثل یک در به روی هبوط گلابی در این عصر معراج پولاد

مرا خواب کن زیر یک شاخه دور از شب اصطکاک فلزات

اگر کاشف معدن صبح آمد صدا کن مرا

 و من در طلوع گل یاسی از پشت انگشت های تو بیدار خواهم شد

 و آن وقت

حکایت کن از بمبهایی که من خواب بودم و افتاد

حکایت کن از گونه هایی که من خواب بودم و تر شد

بگو چند مرغابی از روی دریا پریدند

در آن گیر و داری که چرخ زره پوش از روی رویای کودک گذر داشت

قناری نخ زرد آواز خود را به پای چه احساس آسایشی بست

بگو در بنادر چه اجناس معصومی از راه وارد شد

چه علمی به موسیقی مثبت بوی باروت پی برد

چه ادراکی از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراوید

و آن وقت من مثل ایمانی از تابش استوا گرم

 ترا در سر آغاز یک باغ خواهم نشانید

 "سهراب"

دانلود 

عاشق شاعر پیشه

دو دوست بودند، آن و این،

 به کلاس نقاشی میرفتند، «آن» پرندهها را پر شکسته و پابسته میکشید، «این» در حال پرواز. همیشه با هم بحث میکردند. آن از دندانهای شیر خوشش میآمد. این عاشق گنجشکها بود .

آن آسمان را خاکستری میکشید، این آبی. آن اتاق میکشید بیپنجره، این میکشید بیدیوار. آن باغ میکشید بیدرخت، این میکشید بیحصار. آن صورت میکشید با لج، این میکشید با بغض.

و زمان بر آن و این گذشت. هردو بزرگ شدند. زن گرفتند. زندگی کردند و بچه دار شدند. آن شد تاجر، این شد شاعر.

آن هر کار دلش میخواست میکرد. ثروتش حد و حدود نداشت.

این توی زندگیاش حد و حدود داشت. هر کاری نمیتوانست بکند. فقط شعر میگفت، شعرهایش همه جا میرفت، همه میخواندند. حتی دختر مردی به نام «آن». مردی که با همه قدرتش، در این مورد هیچ کاری از دستش برنمیآمد.

یعنی نمیتوانست دخترش را وادار کند که شعرهای این را دوست نداشته باشد و وقت و بیوقت آنها را زمزمه نکند. حتی وقتی شعرهای «این» را از دختر قاپید و سوزاند، باز هم به آرزویش نرسید. دخترک همه را حفظ کرده بود.

به یاد عاشق شاعر پیشه "سید حسن حسینی"