ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
داستان از جایی شروع شد که، یک صبح لطیف، بعد از اینکه بازهم مثل همیشه تو را از خدا خواستم، خواستم که این جدایی را پایان دهد،
خواستم این درد تنهایی را، با وصال تو پایان دهد
اما مثل همه سحرها، باز جوابم سکوت بود و سکوت ...
بین الطلوعین بود اما خورشید سرخ بود
دلم سخت گرفته بود، اصلا انگار همیشه دلت باید بشکند تا اتفاقی بیفتد
و آن روز صبح اتفاقی افتاد
ناگهان تو آمدی
ناگهان دیدم تو را
و چه دیدنی ...