دو دوست بودند، آن و این،
به کلاس نقاشی میرفتند، «آن» پرندهها را پر شکسته و پابسته میکشید، «این» در حال پرواز. همیشه با هم بحث میکردند. آن از دندانهای شیر خوشش میآمد. این عاشق گنجشکها بود .
آن آسمان را خاکستری میکشید، این آبی. آن اتاق میکشید بیپنجره، این میکشید بیدیوار. آن باغ میکشید بیدرخت، این میکشید بیحصار. آن صورت میکشید با لج، این میکشید با بغض.
و زمان بر آن و این گذشت. هردو بزرگ شدند. زن گرفتند. زندگی کردند و بچه دار شدند. آن شد تاجر، این شد شاعر.
آن هر کار دلش میخواست میکرد. ثروتش حد و حدود نداشت.
این توی زندگیاش حد و حدود داشت. هر کاری نمیتوانست بکند. فقط شعر میگفت، شعرهایش همه جا میرفت، همه میخواندند. حتی دختر مردی به نام «آن». مردی که با همه قدرتش، در این مورد هیچ کاری از دستش برنمیآمد.
یعنی نمیتوانست دخترش را وادار کند که شعرهای این را دوست نداشته باشد و وقت و بیوقت آنها را زمزمه نکند. حتی وقتی شعرهای «این» را از دختر قاپید و سوزاند، باز هم به آرزویش نرسید. دخترک همه را حفظ کرده بود.
به یاد عاشق شاعر پیشه "سید حسن حسینی"