قلم ...

"تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف می‌زنم. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحاث بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پرفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بی آنکه آن را خوانده باشم‌اش ـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود. "

سلام،

نوشته ات را خواندم، مثل همیشه طوفانی بود و طوفان زا! مرتضی حرف دلم را زدی دوباره. دوباره از همان پنجره قدیمی با آن نگاره های مثلثی سرت را بیرون آوردی و به  "قبرستان نشینان عادات سخیف گرفتار در منجلاب" نگاهی کردی. مرتضی ما خوبیم مثل همیشه اما هوا سرد است، سرد. صبح می شود اما هنوز سرمای شب باقی مانده، انگار نه انگار که صبح شده! شب ها گویی نمی خواهند رنگ سیاهی شان را از رخ صبح برکشند. مخصوصا این ایام، شب ها طولانی ست مرتضی، طولانی!           ادامه مطلب 

 

 "تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری ناآشنا هستم. خیر. من از یک «راه طی شده» با شما حرف می‌زنم. به شب‌های شعر و گالری‌های نقاشی رفته‌ام. موسیقی کلاسیک گوش داده‌ام، ساعت‌ها از وقتم را به مباحاث بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه‌فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام، ریش پرفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان موجود تک‌ساحتی» هربرت مارکوزه را ـ بی آنکه آن را خوانده باشم‌اش ـ طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند: عجب! فلانی چه کتاب‌هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده‌است که ناچار شده‌ام رو دربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که «تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود. "

سلام،

نوشته ات را خواندم، مثل همیشه طوفانی بود و طوفان زا! مرتضی حرف دلم را زدی دوباره. دوباره از همان پنجره قدیمی با آن نگاره های مثلثی سرت را بیرون آوردی و به  "قبرستان نشینان عادات سخیف گرفتار در منجلاب" نگاهی کردی. مرتضی ما خوبیم مثل همیشه اما هوا سرد است، سرد. صبح می شود اما هنوز سرمای شب باقی مانده، انگار نه انگار که صبح شده! شب ها گویی نمی خواهند رنگ سیاهی شان را از رخ صبح برکشند. مخصوصا این ایام، شب ها طولانی ست مرتضی، طولانی!

نخواه که واضح و صریح و شمرده سخن بگویم، ما عمری ست که به جای مداد از مدادفشاری استفاده می کنیم و دیگر مدادتراشی نداریم تا قلم مان را تیز کنیم، یک نوک مداد نازکی برایمان مانده که اگر موقع نوشتن زیاد به آن فشار بیاوریم می شکند. ما قلم نداریم مرتضی.


ما دیگر، ما نیستیم، از من و تو، فقط من باقی مانده، تنهای تنهای تنها. آخر من خیلی بزرگ شده بود، جا برای تو تنگ بود، به مسلخ بردمت و چونان داعش و النصره، گوش تا گوش ... . تو کجا و من کجا؟ تو باید قربانی قابیلیان شوی، تو باید تنها بمانی، همچون تنهایی محمد(ص) در ساعت های بی قرار حراء ... . باز با آن چشمهایت به من نگاه نکن، نخواه که با هم باشیم، من کجا و تو کجا؟ نخواه رسیدن را، وصال را، وصال یعنی خسته شدن از هم، یعنی پایان تمام نامه های عاشقانه، هجران خوش است، در هجران است که انگیزه ها رشد می کند، قلب ها از فسردگی نجات می یابند، بگذار همچنان با صدای فاصله ها خوش باشیم!

مرتضی مرتضی ... به او گفتم چرا اینطور؟ گفت بیست سال بعد می فهمی، راست می گفت، بیست سال بعد شبیه او می شوم، جذاب و دل فریب در ظاهر اما سست و بی بن در درون. آری درد امروز جامعه ما بی سوادی مردم ما نیست! نیم سوادی روشنفکران و تحصیلکرده های ماست! راست می گفتی مرتضی. نخواه که قلم به دست بگیرم و بنویسم، قرار شده خفه شوم، قرار شده منفی باف نباشم، قرار شده، ظلم را، نادانی را، جهالت قرن بیستم و یکمی را ببینم و همچون سلیمان پسر صردخزاعی بعدها اگر ورق برگشت و تیغ ظالم به سلامتی از سرم عبور کرد و ... شاید آن موقع حرفی بزنم، قلمی به دست بگیرم اما نه  قرار شده خودم را بکشم و جایش یک عروسک چینی باطری دار آوازه خوان بگذارم. قسمت ما این است درد، آخر خودت یادم دادی: نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزمودند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت همه تاریخ است. صدای فرهاد را بلند می کنم، تا همه صداها در برابرش ساکت شوند ...   دانلود صوت 

آخرش یه شب           

 ماه می‌آد بیرون، از سر اون کوه         

     بالای دره روی این میدون 

        رد می‌شه خندون…یه شب ماه می‌آد        یه شب ماه می‌آد…

مرتضی مرتضی ... بی قرارم این روزها، هنوز شب ها از خواب بیدار می شوم، عطش دارم. دیشب هم باز از خواب پریدم، خواب بودم، خواب می دیدم در صحرایی بزرگ و بی آب و علف، مولایم حسین(ع) را. دشنه ای در دست، می رفتم تا سر از تن جدا کنم ... ناگهان پریدم از خواب. می ترسم، یکی از این شب ها، خوابم تا پایان برود و من بمانم و روسیاهی ... .


اربعین دارد می آید، اگر به من بگویند تنها یک آرزو برای برآورده شدن می توانی بکنی، می دانی که ... می گویم یک بار و فقط یکبار پیش از مرگ، مسیر نجف کربلا را برای اربعین پیاده بروم، همین. آخ که دلم لک زده برای نکته های ناب پناهیان و صدای گرم حاج میثم، برای شور و بی قراری بچه های هیات میثاق با شهدا، چه نام برازنده ای ... .میثاق با عشاق، کاش کاش اگر لایق شدم روزی، آنچنان بسوزم و پرپر شوم که حتی ذره ای از وجود جسمانی ام در این خاک نماند، شاید اینطور در برابر محمد(ص) رو سیاه نباشم ... کلنا عباسک یا زینب(س)... دانلود صوت 



کنار قدم‌های جابر/سوی نینوا رهسپاریم

ستون‌های این جاده را ما/ به شوق حرم می‌شماریم

 شبیه رباب و سکینه/برای حرم بیقراریم

ازین سردی و سختی راه/به شوق تو باکی نداریم

فدایی زینب/هوادار عشقیم

اگرکه خدا خواست/بزودی دمشقیم

----------------------------------------------------------------

دل نوشت های شب های پاییز

بهمن

27 آذر 92

نظرات 1 + ارسال نظر
Nazanin شنبه 30 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 14:31

Best :

نخواه که واضح و صریح و شمرده سخن بگویم، ما عمری ست که به جای مداد از مدادفشاری استفاده می کنیم و دیگر مدادتراشی نداریم تا قلم مان را تیز کنیم، یک نوک مداد نازکی برایمان مانده که اگر موقع نوشتن زیاد به آن فشار بیاوریم می شکند. ما قلم نداریم مرتضی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد